پنجشنبه 29 خرداد 1399
سه شنبه 14 اسفند 1397
اختلاف من و مولانا روی حضرت علی
علي، عمرو را از پا درآورد و نزد رسول خدا آمد. پيغمبر صلي الله عليه و آله پرسيد: «چرا هنگامي كه با او روبه رو شدي، او را نكشتي؟» علي عليه السلام در پاسخ گفت: «مادرم را دشنام داد و بر چهره ام، آب دهان انداخت. ترسيدم اگر او را بكشم براي خشم خودم باشد. او را وا گذاشتم تا خشم فرو نشست، سپس او را كشتم.» *
*ـ مناقب آل ابى طالب، ج 2، ص 132 (بابُ درجاتِ اميرالمؤمنين عليه السلام، فصلٌ فى حِلْمه و شَفْقَتِه).
-----------------------
چون علی سر میبرید از خصم دین
کرد او تف بر امیرالمؤمنین
پس علی شمشیر خود کردی غلاف
مدتی از قتل او داد انصراف
«گشت حيران آن مبارز زين عمل*»
«وز نمود عفو و رحمت بي محل»
«گفت: بر من تيغ تيز افراشتي»
«از چه افكندي مرا بگذاشتي؟»
گفت حضرت چونکه من دارم غضب،
مدتی قتل تو اندازم عقب
گفت یارو یاعلی لفتش نده
گفت تف انداختی، حالا بده
کشتن اینجوریت حیف است حیف
نِروسم حالا، نخواهم کرد کیف
خود سرت را میبرم تنگ غروب
نیستم الانه توی مود خوب!
چند ساعت چونکه گشتی زجرکُش
گردنت را میزنم با حال خوش.
هر که تف انداخت بر روی علی
شد شکنجه، کشته شد با معطلی
---------
این دو بیت از مولوی است. مثنوی کامل این ماجرای واقعی و نتیجه گیری مولانا به نفع حضرت علی در اینترنت فراوان است.
چهارشنبه 10 بهمن 1397
جمعه 5 بهمن 1397
شنبه 29 دي 1397
چنین گفت لوله کش
از شیر توالت آب لوله
اشکش میریخت گوله گوله
میگفت که لوله جای من نیست
این تنگی جا سزای من نیست
من جلوه ی چشمه سار بودم
سرمایه ی جویبار بودم
آیینه ی روی ماه و خورشید
جانم شب و روز میدرخشید
این لوله پر است از سیاهی
در آن نبود خبر ز ماهی
اینجا نه دگر شبیه آبم
بی قلقل و عاری از حبابم
در قلقل من حباب پر بود
هیچم نه نشانی از کلر بود
آزاد و روان به چشمه و نهر
آسوده ز رنج لوله شهر.
این لوله سر دراز دارد
یک عالمه رمز و راز دارد
بگذشته ز کوچه و ز بازار
رفته ست به خانه های بسیار
من روی نژاده و غریزه
عادت دارم به سنگریزه
دل تنگ برای قلوه سنگ است
وز بهر خزه دلم چه تنگ است
یادم همه مرزه است و پونه
سبزینه گیاه گونه گونه
در حسرت دیدن کلاغم
گنجشک نیامده سراغم
آن گرد و قلنبه تشنه خرگوش
کرده به یقین مرا فراموش
اکسیژن من نشسته در غم
هیدروژن من گرفته ماتم
دیگر نه خبر مرا ز کوزه
او هم شده است اسیر موزه
کو قُلقُلی دراز گردن
با قُلقُل خویش ناز کردن
کو گردش رود و رودخانه
وان شور و نشاط آبیانه؟.....
........ چون هِق هِق آب لوله خوابید
تلخ از سر لوله شیر غرید:
آرام بگیر جان مایع
اینقدر ننال زار و ضایع
بنگر به مسایل اساسی
بگذر ز گلایه، ناسپاسی
لوله به تو داده پای رفتن
توزیع شدی به کوی و برزن
از داخل چشمه، داخل نهر
شد جای تو در منازل شهر
با کوزه بجز یکی دو خانه
هربار نمیشدی روانه
در کوزه اگر یکی ترک بود
جان تو روانه درک بود
یکخرده بیا و قدردان باش
ممنون ز صناعت زمان باش
حظ کن ز مبانی تمدن
خود را به زمانه منطبق کن
تکنولژی ات کمک نموده
تا مصرف تو شود فزوده
شد سرعت تو ز یُمن لوله
اندازه ی سرعت گلوله
گر دور ز طرف چشمه ساری
امروز تو صاحب اعتباری
سرمایه ی سازمان آبی
مشمول حسابی و کتابی
با دوره چشمه کرده ای فرق
قبض تو پَرانَد از همه برق
تنها نه که همنشین شیری
دارای معاون و وزیری ......
........ در پاسخ شیر، آب غمناک
در لوله کشید آه نمناک
گفتا که تو جسم جامد و سخت
البته که خوشدلی و خوشبخت
زاعماق زمین و قعر معدن
آورده شدی چه مس چه آهن
پرورده شدی به کارخانه
شیرت کردند این میانه
هشدار نه شیر جنگلی تو
مسکین تَپ ول معطلی تو
من زاده قعر و اوج هستم
پرورده ابر و موج هستم
رفتم ز زمین به آسمانها
جاری شده ام به بوستان ها
من آبم و مایه ی حیاتم
سرقفلی چشمه و قناتم
پیوسته به سعی و جنب و جوشم
برعکس تو فرز و سختکوشم
حالا که بخاطر تمدن
در لوله ام و شیلنگ و سیفون
حالا که چنین شده ست حالم
بگذار که لااقل بنالم!
من پاکم و ناب و ساده و صاف
اینجا شده ام اسیر و علاف
روزان و شبان اسیر کارم
یک روز مرخصی ندارم
حال دو کلام هم که گفتم
پاسخ ز تو نره خر شنفتم
گر مثل تو آلیاژ بودم
لب را به سخن نمیگشودم
در جان خودت تو حس نداری
جز آهن و روی و مس نداری
از من سه چهارم زمین پر
هستم یکی از چهار عنصر
حیف از من و درد دل که کردم
در حد تو نیست درک دردم ........
...... غرید دوباره شیر کای دوست
خدمت کردن به خلق نیکوست
در دره و کوه اگر شوی گم
سودت چه بود برای مردم؟
گر صاحب تخت و تاج باشی
وندر دل برج عاج باشی
هرگز نشوی چنین فراگیر ......
....... (دیگر سخنی نیامد از شیر)
من شاهد گفت و گوی ایندو
ناظر به جدال کهنه و نو
فارغ ز قضاوت این میانه
در خدمت ساکنان خانه
آچار به دست و خبره در کار
بستم ره چکه را به آچار
آرام شد آب و شیر آسود
کار من لوله کش همین بود!
--------------
آخر دی ۹۷
سه شنبه 25 دي 1397
دزدی تازه شرکت کتاب دزد
مژده مژده، بشارت، بشارت!
-----------------------
نسخه جعلی کتاب من رونمائی شد!
مسعود مافان مدیر نشر باران در سوئد، که در این سی چهل سال ده ها کتاب از اهالی علم و ادب در تبعید منتشر کرده، اعلام کرد که نسخه جعلی کتاب «یادداشت های مشکوک علم» در لس آنجلس، عرضه شده است!
این کتاب را «شرکت کتاب» با جلد نازک و صحافی نازل در نشریه خود، «ایرانشهر» تبلیغ کرده است. بیژن خلیلی مدیر شرکت کتاب، تنها نسخ معدودی کتاب اصلی را از توزیع کننده رسمی این کتاب در لس آنجلس، خریداری کرد اما بعد به تبلیغ وسیع برای فروش کتاب جعلی پرداخت.
ناشر کتاب - نشر باران - موارد بارز جعلی بودن کتاب عرضه شده توسط شرکت کتاب را، چنین فهرست کرده است:
۱ - کتاب جعلی جلد شومیز دارد. (سافت-کاور)- کتاب اصلی جلد مقوائی کلفت دارد. (هارد- کاور)
۲ - در کتاب جعلی لبه جلد همسطح کاغذ داخل کتاب است، در صورتی که در نسخه اصلی، لبه جلد کتاب سه میلیمتر بیشتر از کتاب بیرون رفته.
۳ - همچنین بالا و پایین جلد کتاب هم دو میل بیشتر از کاغذ کتاب است که در نسخه شرکت کتاب دقیقا لب به لب است.
۴ - در نسخه اصل، کتاب دوخته شده است و عطف کتاب دارای شیرازه است، اما در عکس تبلیغ شرکت کتاب، از نوع چاپ کپی و صحافی «ته چسب» است.
۵ - در نسخه اصل، پای راست شاه یک تا دو میلیمتر بیشتر از عکس موجود در نسخه شرکت کتاب دیده می شود.
۶ - در نسخه اصلی، فاصله بین عنوان کتاب (که با کلمه یادداشت آغاز میشود) تا عطف بیشتر از یک سانتی متر است، در صورتی که در نسخه شرکت کتاب، این فاصله حدود دو میلیمتر به نظر میرسد.
۷ - پهنای حاشیه طرفین عکس شاه و علم در نسخه شرکت کتاب با هم برابر است. در نسخه اصلی سمت راست بیش از یک سانت بیشتر از سمت چپ است.
دوشنبه 26 آذر 1397
شبی که من کاج شدم
سالهای اول تبعید، در غربتِ گرفتهی لندن، سال نو مسیحی که نزدیک میشد، بچه ها کاج میخواستند که چراغانی کنند. من میگفتم خفه، کاج مال خارجیهاست، ما ایرانی هستیم! بچهها میزدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» میخرند؟ آنها هم که ایرانیاند. سرشان داد میزدم که آنها ارمنی هستند. بچه ها گریهکنان میگفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»
مینشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح میدادم و برای فریبشان دم از مسلمانی هم میزدم! بچهها میگفتند پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادر بزرگ نماز نمیخوانی؟ عصبانی میشدم میگفتم خفه! کاج خبری نیست.
مادر بزرگشان میگفت مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال میشوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد!
میگفتم مادر شما چرا؟ می گفت مادرجان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الآن میبردیمشان سینهزنی تماشا کنند. (آن سال «تاسوعا، عاشورا» افتاده بود به «تولد مسیح» و آغاز سال میلادی)
مادرشان میگفت بچهها میتوانند کاج بگیرند بگذارند توی اتاق خودشان. میگفتم من به یک اتاق فکر نمیکنم زن، به یک مملکت فکر میکنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این همه خون برای آن ریخته شده. میگفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!
زیر بار کاج نمیرفتم. هیچوقت با هیچ درختی اینقدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود البته. مفت هم نمیخواستم. یک لجاجی بود که نمیدانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!
مشکل من فقط نباتی نبود، انسانی هم میشد. بچهها حرف از بابانوئل میزدند که برایشان هدیه میآورد. من میگفتم خفه، ما عمونوروز داریم! مادرم میگفت کجا ما عمونوروز داریم مادرجان؟ اینها فروشگاه هاشان پر از بابانوئل است. میگفتم مادرجان، حقه بازی است! دروغی است! آدمهای معمولی را به شکل بابانوئل درآوردهاند! دخترکم میگفت ولی شوکولاتهاشان راست راستکی است. مادر میگفت من این همه سال عمر کردم، تا بحال یک عمونوروز در ایران ندیدم.
نگاه گلایهآمیز به مادرم میکردم که مادر جان! مرا جلوی بچهها کنف نکن. میگفتم بچه ها! نوروز که میشود ما توی ایران حاجیفیروز داریم که میآید میزند و میرقصد. بچهها میپرسیدند کادو هم به بچهها میدهد؟ مادرم میگفت: نه بابا، یک چیزی هم دستی میگیرد! بچهها را از مادرم دور میکردم و مینشستم برایشان از پیدایش نوروز و جمشیدجم میگفتم ... خشایارشا را برایشان توضیح میدادم! بچهها هیچ علاقهای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمیدادند.
یک روز که از افتخارات باستانی تعریف میکردم، پرسیدم بچه ها میدانید در ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق میزده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نهخیر. آدمهای آن موقع گوش نداشتند چونکه گوشهاشان را میبریدند! ...
بله، حکایت بردیای دروغین را هم برایشان گفته بودم تا از کریسمس و ژانویه و بابانوئل و سانتا کلوز ... منصرف (و بلکه منحرف)شان کنم.
بعد از تعطیلات سالنو، بچه های ما، تنها- یا معدود – دانشآموزانی بودند که هیچ هدیهای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسیها و آموزگارانی که سراغ میگرفتند – رسم معلم هاشان است که انگار بپرسند – تعریف کنند. در عوض به آنها یاد داده بودیم که با افتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سرسیاه زمستان.
یکبار آموزگار از دخترم پرسیده بود در عید شما پدر و مادرتان چه کادویی میدهند؟ جواب داده بود: پارسال برایم جوراب خریدند، امسال میخواهند کفش بخرند. ...باری ...
بله، باری ... مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر و شادی کردن همراه دیگران، هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی! ندارد. بخصوص در عالم بی خطکشی بچهها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی میکند! مدت ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم. ... مدت ها طول کشید ... ، اوه، نه! حوصلهی آنجور نویسندگی ندارم! خودتان تا تهَش بخوانید.
یک سال، شب کریسمس، بچهها را غافلگیر کردم. راستش از کاجهایی که با چراغهای کوچک و رنگارنگ پشت پنجرهی مردم میدیدم، خوشم آمده بود. یک مقدار حسرتی شده بودم. تازه میفهمیدم بچهها چه میکشند. هرچه فکر کردم، دیدم هیچ خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمیکند. دیدم یک کاج، کوچکتر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سوال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه بسا کاجی روشن میکردند. نادرشاه، جواهراتی را که از هند آورده بود به آن میآویخت و عادلشاه بیضه های بریده آغامحمدخان را.
در آن غروب سرد و تاریک و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق و برق و سیم و لامپهای مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک چند سالی دیر کرده بودم. گفتم که، «مدتی» طول کشیده بود!
بچهها (بچههای سابق) که از شهر دانشگاهیشان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آنوقت همهی آن زلم زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که سیمپیچ و آذینبندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، همزمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم میگفت اذیت نکنید بچه م را!
جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود. ......
---------------------------
لندن. 27 آذر 79 دسامبر 2000
چهارشنبه 30 آبان 1397
پاسخ مکارم شیرازی به سئوالی درباره ترمیم بکارت دختران
شفقنا ـ آیتالله مکارم شیرازی به پرسشی درباره ترمیم بکارت برای حفظ آبروی دختر پاسخ گفته است. (سایت گویا - امروز)
پرسش: اگر دختری مرتکب زنا شود و بکارت او از بین برود دختر توبه کرده است، برای حفظ آبرویش باید چکار کند؟
پاسخ: میتواند بدون سر و صدا نزد طبیبی برود که او را ترمیم کند و جدا توبه نماید و با اعمال نیک آینده، گذشته را جبران نماید.
-----------
دم این مرجع تقلید گرم. برای سپاس از ایشان سروده بکارت را با آخرین وارسی اینجا میگذارم.
-----------
بکارت
-----
این سروده مال سالی است که امامجمعه ی اصفهان آمار داده بود:
«۷۴ درصد دخترانی که به شوهر میروند، بکارت ندارند.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بکارت و شیخ الاسلام - نسخه نهایی
---------------
الا ای شيخ جويای بکارت
به وضع و حال دخترها چه کارت؟
تو میگوئی بکارت ها که پاره-ست
دقيقاً درصدش هفتاد و چارست
ببينم از کجا آوردی آمار؟
کجا در کار بردی متر و معیار؟
شمارش را به ديگر کس سپردی
و يا خود رفتی از داخل شمردی؟!
اگر حدسی، و گر آن را شنفتی
چرا از مابقی چیزی نگفتی؟
نگفتی بيست و شش درصد بکارت
نشان باشد ز انواع اسارت
اسارت در حصار بربریت
گرفتار موازین خریت
گروهی ترس خورده، صاف و ساده
اسير انجماد خانواده
برادر غيرتی و آبرودار!
پدر هم محترم! در کوچه بازار
بکارت مال دوران های دور است
به زن های جوان تحميل زور است
بکارت مثل پوشاک و حجاب است
که وابسته به حق انتخاب است
نجابت، شيخ نادان، پرده ای نيست
به اينکه داده ای يا کرده ای نيست
خودت شام زفاف ای شيخ بدذات
بکارت داشتی ارواح بابات؟
برای تو کسی پرونده هم ساخت
و يا بر پشت و پیشت کنتور انداخت؟
در ِ کون ِ شما کنتور اگر بود
سر يک هفته کنتور هم دمر بود
اگر يک روز باشی توی حوزه
بواسير تو ميچسبد به لوزه
و تو حالا به جبران خسارت!
ز دخترها طلب داری بکارت؟
***
امام ِ جمعه آ، يک چيز ديگر
نميدانی، نميفهمی، مکرر!
اگر شد پرده ای هرگونه پاره
نخ و سوزن همانا راه چاره
از آن بهتر، نوار ویرجینی ست
که فخر جمله مصنوعات چینی ست
خودت بفروش با نرخ مناسب
بشو کلاَ حبیب الله کاسب:
رسد از ره جناب شاه داماد
که کرده باغ ها را قبلاً آباد
تنی اينسوی و آنسو تاب داده
مزارع را يکايک آب داده!
بسا با دختر و زن گشته نزدیک
رسانده کار را تا جای باریک
پس از کلی که لذت ها چشيده
کنون آقاپسر بيرون کشيده!
بيفتاده به فکر خانواده
زنی خواهد نجيب و صاف و ساده
عروس اش را بده کالای چینی
بگو: داماد، خیرش را ببینی!
چنان آنرا بکن شخصاَ ازاله
که عمه حظ کند از آن و خاله
***
امام جمعه آ، ای آیت حق!
که حتا در بلاهت ناموفق!
نبر سر را درون بستر خلق
که بینی گوزشان را تا ته حلق
نگو از آنچه سررشته نداری
نرو دنبال نطق ابتکاری
مناسبتر بکن دائر دکان را
که بشناسی همه اجناس آن را
فور اگزامپل دکان بول و غايط
بخور آنقدر تا جانت درآيت!
چهارشنبه 31 مرداد 1397
در سپهر سهراب
آب را گل نکنیم
در فرودست انگار
کفتری غر زد و رفت
مرد بقال از من پرسید
دل خوش میخواهی؟
من به او گفتم نه
خربزه میخواهم
مرد بقال به من خربزه داد
و دلم را خوش کرد
اهل ایرانم
و پناهنده به یک شهر سوئد
طرف قطب شمال
من نخواهم اسمش را گفتن،
(بدبختی)
یک کمی بی ادبی است!
خواهرم دلخور شد
و همان هفته ی اول
به ادارات پناهندگی شهر نوشت
من درین شهر ندارم دلِ خوش
اسم آن فارسی اش، ناجور است
و جوابش دادند
برو پاریس اگر میخواهی
خواهرم گریه کنان
به دلیجان برگشت.
پدرم وقتی مرد
نامه آمد که دو تا عکس جدید
بهر ویزا بفرستد به سوئد
من به ویزا میگویم عشق
من به ویزا میگویم درد
من به ویزا میگویم کوروش
من به ویزا میگویم افسوس
من به ویزا میگویم ایذا
من مسلمانم، نه
من مسلمان بودم
آنهم نه
من نمازم را وقتی میخوانم
که بدانم که خدایم عربی میداند
و مرا میفهمد
من نمازم را وقتی میخوانم
که بدانم که خدا میفهمد
که من از معنی گفتار خودم بیخبرم
من الاغی دیدم
روضه را میفهمید
و لگد میزد بر سینه ی خود
من کشیشی دیدم
بچه را میفهمید
و همیشه پسری را میبرد
پشت دیوار کلیسای بلند
پاسداری دیدم
وقت شلاق زدن
یا حسینی میگفت
یا حسینی میگفت از ته دل
که حسین اش یک ماه
لای پائین تنه ی زندانی
میماسید
من آخوندی دیدم
هسته ی خرما را میبلعید
که نفهمند چطور اینهمه خرما خورده
شیخ پیری دیدم
تازه روآمده و نوکیسه
همچنان سنتی و کهنه پرست
بنز را دوست نداشت
آرزو داشت به او
یک خر ضد گلوله بدهند
مرد جاکش از من پرسید
صیغه ای میخواهی؟
من از او پرسیدم
آیت الله کجاست؟
او خودش صیغه ی رسمی دارد
زن و دختر دارد
دستک و دفتر دارد
کلینکس نذری
در اتاقی دلباز
پنجره ش رو به حرم
صحن قدس رضوی
اهل فیسبوکم
لایک و مایکی دارم
در کامنتم جریان دارد سنگ
جریان دارد فحش
جریان دارد خواهر مادر
عکس من پیدا نیست
اسم من مجعول است
پاچه گیرم اما
پاچه خارم اما
دُگم از پشت کامنتم پیداست
کفش هایم کو؟
آمدم بهر نماز
با خدا راز و نیاز
خادم مسجد گفت
یکنفر آقای نورانی
شال سیّدشهدا بر کمرش
هاله ی شیرخدا دور سرش
آمد و کفش ترا با خود برد
من نمیدانستم یکسان است
نمره ی کفش من و پیشنماز
چه کسی بود صدا زد احمق؟
من همینجا هستم
سر این چاه بزرگ
منتظر بهر ظهور
باید امشب بروم
یکنفر آنطرف دریاها منتظر است
که به من قایق سوراخ خودش را بفروشد برود
مرد با ایمانی است
میرود پای پیاده طرف کرب و بلا
گنبدی دیدم از جنس طلا
کفتری را دیدم رقص کنان
فضله انداخت بر آن گنبد و رفت
و افق روشن شد
بر سر کنگره ی دانایی
کفتری میخندید
سوسکی را دیدم
که ز دیوار امامزاده بالا میرفت
شاهدان میگفتند
آدمی بود این سوسک
فحش بر آل پیمبر میداد
و امامزاده در خشم آمد
جا بجا سوسکش کرد
من جلوتر رفتم
گوش خود کردم تیز
سوسک فوق الذکر
همچنان فحش به پیغمبر و آلش میداد
شاهدان میگفتند
این امامزاده گوزپیچ شده
و نمیداند دیگر چه کند با این سوسک.
-----
هادی - آخر مرداد ۹۷
شنبه 27 مرداد 1397
سهم ما از دریای مازندران
سه شنبه 29 خرداد 1397
عطا .... مهاجرانی
شعری درباره ی تملق-مالی جناب آقای مهاجرانی از امام راحل
httphttps://www.youtube.com/watch?gl=US&hl=uk&v=XyJz-dxK-yQ
این کلیپ ویدیویی ۱۲ سال است که روی یوتیوب است. خانم مهشید امیرشاهی، نویسنده ی بزرگ از یکی از شعرهای من خوشش آمده و به زیبایی آن را خوانده است. آقای نیما مینا، استاد دانشگاه لندن (سوآس) فیلم آن را گرفته.
قضیه برمیگردد به جمله ی توصیفی جناب آقای عطاالله مهاجرانی وزیر ارشاد اسبق در باره ی امامخمینی:
«چراغ صاعقه، خاکستر سرودش بود» که خود یک مصراع شعر فراموش نشدنی است.
امام ما که جهان کُرک تار و پودش بود
قيام روز قيامت خم قعودش بود
سحر به چشمک او زرپ نصف شب ميشد
به يک اشاره ديگر افق عمودش بود
به فرق عالم و آدم چنان نهالي کاشت
که آتش دل ياران بخار کودش بود
اگرچه آخر شب ها دماغ خود بگرفت
سه تاي بحرخزر فين صبح زودش بود
ز فوت خويشتن آتشفشان بپا ميکرد
اگر که حوصله ميکرد و توي مودش بود
بوقت جنگ هزاران کلاهک اتمي
سوار هم شده نصف کلاهخودش بود
اگر که يک پک کوچک به مارلبورو ميزد
عراق و اردن و ترکيه غرق دودش بود
شهاب ثاقب اگر سنگ فندکش ميشد
تکان زلزله آرامش وجودش بود
خلاصه اينکه به حکم وزارت ارشاد
«چراغ صاعقه خاکستر سرودش بود»!
خودکشی عقرب ها*
خودکشی عقرب ها*
ای همه تُف های عالم بر سر و ریش شما
سِنده بوی عطر شانِل میدهد پیش شما
تُف به ایمان شما انسان ستیزانِ پلید
تُف به جمع بدنِهادِ ضدِّ درویش شما
خَلقِ عصیان کرده، سیفون را بزودی میکشد
بی دلیلی نیست استیصال و تشویش شما
های ای جَرّاره کژدم ها، زمان رفتن است
مصرفی دلچسب دارد بعد ازین، نیش شما!
----------
*معروف است که عقرب در تنگنا که میافتد،
خود را نیش میزند و خودکشی میکند.
هادی
سه شنبه 11 ارديبهشت 1397
شبی در دانشگاه لندن
https://www.youtube.com/watch?v=qgIeCuntTKA
دوشنبه 21 اسفند 1396
هفت سین
دوشنبه 7 اسفند 1396
غزلی از بچگی های حافظ
غزلی از بچگی های حافظ
دوش دیدم که ملاِئک در میخانه زدند دررفتند
گل آدم نسرشتند، فقط ور رفتند
(از ازل مطلع این شعر نمیشد میزان
چونکه اوزان عروضی ز کفم دررفتند)
ای خوش آن بچه جنینان که ز آزار رژیم
یا به کورتاژ و یا خارج کشور رفتند
آبنبات چوبی ما اهل عبا دزدیدند
لیس بر آن زده و بر سر منبر رفتند
باربی های طلاموی عروسک بازان
همه در مقنعه از وحشت رهبر رفتند
بچه را که رساندند دم جبهه ی جنگ
شیخکان جانب یک جبهه ی دیگر رفتند
آن شبانروز که ما بر سر مین میرفتیم
قُپٌه داران همه آسوده به سنگر رفتند
قاتلان خون جوانان وطن نوشیدند
بعد سرمست ازین باده به بستر رفتند
حضرات علما همسر دوم سوم
که گرفتند دوباره پی همسر رفتند
بیوه های شهدا، سورپریزی، سر ضرب
همه با حکم ولی یکشبه شوهر رفتند
تا که در مجلسشان حق زنان شد پامال
وکلا از عقب «عدل مذکر!» رفتند
پیر شورای نگهبان چه فسون کرد مگر
که به نزدش همه چون کلفت و نوکر رفتند
دیدی آن هیئت طلاب، شب عاشورا
تا سحرگه به عزاداری بهتر رفتند
هیئت قیمه خوران در پی کشتار حسین
با تشکر همه از شمر ستمگر رفتند
واعظان بر سر گلدسته ی مشرف به حرم
در پی دیدن زن های پیمبر رفتند
مسجد شهر شده پاتوق پااندازان
ای خوش آنان که سوی صومعه کافر رفتند
دیدی آن طایفه لُمپَنِ آقازاده
رنج نابرده چه با گنجِ میسر رفتند
بچه حافظ بِسِتان حق خود از باباشان
پیش از آنی که ببینی همه شان دررفتند
لندن – شهریور - بهمن ۹۶
دوشنبه 23 بهمن 1396